حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت بیست و پنجم
زمان ارسال : ۳۰۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 2 دقیقه
ثانیههای آخر چراغ قرمز و انتظارش بود. وصال داشبورد را باز کرد. کاغذ نخواندۀ فال را در آن جای داد و دو بسته کیک میوه ای را بیرون آورد. آن ها را در دست عسل گذاشت و مهربان گفت:«اینا مال تو. در عوضش...»
نگاه پر ولع و طمع عسل به جلد براق کیک ماسید و فوری پرسید:«چی؟»
_ تموم فال و گلات رو بفروش به من.
چشمان گرسنۀ دخترک رنگ تعجب گرفت:«همه ش رو؟!»
_ آره همه ش.
_ کلی فال! می خوای چی
ایلما
00عالی😍