بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت پنجاه و یکم
زمان ارسال : ۲۲۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
فصل۵
در ماشین که باز شد، انگار پرت شد پایین و سکندری خورد! امیرطاها پایین رفته، نرفته دستش را محکم گرفت نیفتد. زهرا و شهبد بلند خندیدند و باعث شدند بیشتر حرص کند:
-یه ابوطیاره بخری، مجبور نیستیم امپیتری بشینیم تو یه وجب جا. که این دوتام خوششون بیاد و هرهر کنن.
صدای خندهی شهبد بالاتر رفت. امیرطاها اخمی برای او انداخت و در جواب شیدانه گفت:
-لباس مجلسی تنمومه جا ت