باتلاق به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت چهارده
زمان ارسال : ۳۱۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 10 دقیقه
به یاسین که پشت به او، روبهروی پنجره ایستاده بود نگریست و با آرامش جلو رفت.
زبانش را روی لبش کشید و با ناز و لحنی به ظاهر شرمنده گفت:
- اوممم، یاسین جان؟!
با شنیدن نامش از زبان یغما تمام عصبانیتش به یکباره فروکش کرد و خاطرهای محو در ذهنش پدیدار شد.
- من واقعا متاسفم بابت این بیدقتیم، فکر نمیکردم به این زودی کارم شروع بشه و... .
کمی کج ایستاد و از بالای شانه نگاهش کرد
Homa
00هی داره قشنگ تر میشا😍😍😍