قاب عکس کهنه به قلم آرزو رضایی انارستانی
پارت سی و هفتم
زمان ارسال : ۲۹۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 8 دقیقه
لیلا
عزت میگفت: روز اولی که طوبا را دیدم لب چشمه بود. با دختران همسن و سالش رخت میشست، میگفتند و میخندیدند. وقتی میخندید دو تا چال روی لپهایش فرو میرفت. چشمانش انگار ستاره داشتند و از همان دور که من ایستاده بودم مژههای بلندش پیدا بود. مرا ندید، ولی من آهسته پیاش رفتم. نفهمیدم به کدام خانه رفت. رفتم پیش بقال ده و آنقدر نشانه دادم که گفت: گمانم دختر رحمان خدا بیامرز را می
ایلما
00عالی