پارت سی و هفتم

زمان ارسال : ۲۹۴ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 8 دقیقه

لیلا
عزت می‌گفت: روز اولی که طوبا را دیدم لب چشمه بود. با دختران همسن و سالش رخت می‌شست، می‌گفتند و می‌خندیدند. وقتی می‌خندید دو تا چال روی لپ‌هایش فرو می‌رفت. چشمانش انگار ستاره داشتند و از همان دور که من ایستاده بودم مژه‌های بلندش پیدا بود. مرا ندید، ولی من آهسته پی‌اش رفتم. نفهمیدم به کدام خانه رفت. رفتم پیش بقال ده و آنقدر نشانه دادم که گفت: گمانم دختر رحمان خدا بیامرز را می‌

270
47,498 تعداد بازدید
293 تعداد نظر
59 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ایلما

    00

    عالی

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید