پارت ششم :

تلفن‌و قطع کردم و با استرس به خانم سلطانی زل زده بودم که همش راه می‌رفت و زیر لب چیزی تکرار می‌کرد. برگشتم به پسر بچه‌ای که در رو برام باز کرده بود نگاه کردم. چشماش اشکی بود. عجیب بود برام! هم خشم داشت داخل چشماش، هم ترس، هم دلسوزی.

بلند شدم ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.