کوه آمین به قلم زهرا باقری
پارت چهارده :
با شنیدن این حرف بدتر از پیام شوکه شدم.
_چی؟!
_عموم مرد! همین ده دقیقه پیش...
پیام هم زمان با تموم کردن جمله اش دوباره سرجاش نشست. منم نشستم.
نمیدونستم چی بگم! درسته که میدونستم حال تابان بده ولی یه لحظه هم فکرش و نمیکردم که در عرض چند روز از دنیا بره. اونقدر باورش برام سخت بود که ترسمم یادم رفت. پیامم دستشو تکیه داده بود به پیشونیش و حرف نمیزد. معلوم بود که حسابی بهم ریخته.<
مطالعهی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۴۰۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
زهرا باقری | نویسنده رمان
عزیزدلمی 🥹🥹😍😍😍😍 مرسی بیبی😍😍😍😍
۱۲ ماه پیشAzade
00رمان ترسناکی که همه چیز توش رعایت شده باشه کم خونده بودم، ممنونم خیلی جذابه🤩🤩🤩🤩
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
لطف داری عزیزدلم 😍😍😍
۱ سال پیشجادوگر
00میگن کرم از خورده درخته همینه ها ..آخه برای چی می رید تو کلبه .واقعا با این اتفاقات امیر توقع داره الناز تلویزیون رو روشن کرده باشه:/
۱ سال پیشزهرا باقری | نویسنده رمان
خب پیام احساس شجاعت شدیدی داره😂هنوز شک داره چون خودش یه سری چیزا رو تجربه نکرد ولی امیر بدبخت میدونه و چاره ای نداره 🥲🤦
۱ سال پیش
Niloofar
00واسه هر لحظه ش هیجان دارم خیلی خیلی خوب مینویسی نویسنده جانم😘😘😍😍😍😍