قاب عکس کهنه به قلم آرزو رضایی انارستانی
پارت سی و چهارم
زمان ارسال : ۲۹۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
نازخاتون
خودم میفهمیدم که از عزتی دل بریدهام. بعد از آن بیماری سخت، به چند ماه اخیر فکر که میکردم پشتم میلرزید. چطور آن همه بحران روحی و جسمی را پشت سر گذاشته و زنده بودم؟
من، همان نازخاتونی که همه نازم را میکشیدند. خانم بزرگ میگفت: وقتی به دنیا آمدی آنقدر ناز و ظریف بودی که آقابزرگ تا تو را دید گفت: نازخاتون. همین شد که نامم را نازخاتون گذاشتند.
خار به پایم میرفت آق
ایلما
00اگه اتفاقی واسه طوباوبچه ش بیفته نازخاتون خوشبحال میشه