پارت چهل و هشتم

زمان ارسال : ۱۲۷۳ روز پیش

مهدخت قدمی به عقب برداشت و قلبش هُری ریخت؛ حس می‌کرد سنگی بزرگ روی قفسه‌ی سینه‌اش فشار می‌آورد و نفس کشیدنش سخت شده است. چانه‌اش لرزید اما نه اشکی برای ریختن داشت و نه حرفی برای گفتن، با ناامیدی عقب گرد کرد و قدم‌های سستش را سمت کاناپه برداشت. دست‌های بهزاد مشت شد و فکش منقب
1393
277,711 تعداد بازدید
842 تعداد نظر
97 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • باران

    20

    ضایعس بهزاد میمیره و مهدخت در اخر با رهام ازدواج میکنه

    ۴ سال پیش
  • آرام

    111

    رهامم خوبه هاا

    ۴ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید