پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و هشتاد و هشتم
زمان ارسال : ۶۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
هنوز صدای ناله توی گوشش بود. بوی خاک و خواندن تلقین آخر زیر گوش مادرش. مانند یک ماکت روی مبل نشسته و گردنش روی تنش افتاده بود. پدرش را که اصلا یادش نمیآمد. واژهی یتیم را بعد از رفتن مادرش با گوشت و خونش حس کرد. احساس بیپناهی و خالی بودن داشت. قادر نبود در مقابل همدردی اطرافیان واکنشی نشان دهد. گهگاهی زمزمههای آیشن کنار گوشش و لطافت دستان کوچک آینا تکانی به تنش میداد. سفرهی شام غر
آمینا
00الیسا یه ذره هم تو حرص بخور بد نیست😅