پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و هشتاد و یکم
زمان ارسال : ۶۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
وارد باغ که شدند، دلوین از ماشین پیاده شد. راه زیادی تا سالن بود. مقابل کالسکهی سفید که ایستاد، متوجه شد میخواهد سوار آن چهارچرخ شود. مجبور بود تا انتهای راه همراهش برود. سوار کالسکه که شدند، دو قفس نقرهای شکل با کبوترهایی سفید توسط زنانی فیروزهایپوش سمتشان دراز شد. آنها را گرفتند و کالسکه راه افتاد. یاد فیلمهای سینمایی و مجالس مجلل افتاد. میدانست حرف زدن راجع به آن نمایش
آمینا
00خودِگرشا هم هنگ کرده از تیپ دلوین فامیل گرشا و دلوین که دیگه جای خود دارن😅😅