پارت پنجاه و هفتم

زمان ارسال : ۱۲۳ روز پیش

چانه‌ی افرا میان انگشتان کشیده‌ و مردانه‌ی طاها لرزید و بغض‌آلود لب زد: بدعادتم نکن طاهاخان... من خاطره‌ی خوشی از بابا گفتن ندارم. دوباره دلگرمم نکن!
طاها خم شده، پیشانی دخترک را بوسید و آرام زمزمه کرد: مگر این‌بار مرگ بتونه ما رو از هم جدا کنه.
گوشی طاها زنگ خورد. حواسش را پرت کرد و او با دیدن شماره‌ی سمانه، تماس را وصل کرد.
- سلام. صبح‌بخیر. خیر باشه اول صبحی سمانه‌خانم

79
37,647 تعداد بازدید
142 تعداد نظر
73 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نازنین مریم

    00

    سلام نگار جان ،چقدر از حضور دوباره تون خوشحالم ،انشاالله همیشه موفق و تندرست ببینمتون ،رمان مثل همیشه عالی و بدون نقص ،این نشان دهنده تسلط کامل نویسنده روی نوشته هایش را میرساندموفق باشی عزیزم

    ۴ ماه پیش
  • صدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان

    سلام عزیزم، ممنونم ازتون که این مدت صبوری کردین و هنوز همراهم هستین. لطف دارین، ممنون از محبت و انرژی خوبتون💙🤍♥

    ۴ ماه پیش
  • بهاری

    00

    ممنون نگار جون انشاالله پر قدرت تر از قبل ادامه بدی 🧡🌻

    ۴ ماه پیش
  • صدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان

    قربونت عزیزم. ممنونم💙🤍🥰

    ۴ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید