مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت پنجاه و هفتم
زمان ارسال : ۱۲۳ روز پیش
چانهی افرا میان انگشتان کشیده و مردانهی طاها لرزید و بغضآلود لب زد: بدعادتم نکن طاهاخان... من خاطرهی خوشی از بابا گفتن ندارم. دوباره دلگرمم نکن!
طاها خم شده، پیشانی دخترک را بوسید و آرام زمزمه کرد: مگر اینبار مرگ بتونه ما رو از هم جدا کنه.
گوشی طاها زنگ خورد. حواسش را پرت کرد و او با دیدن شمارهی سمانه، تماس را وصل کرد.
- سلام. صبحبخیر. خیر باشه اول صبحی سمانهخانم
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
صدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
سلام عزیزم، ممنونم ازتون که این مدت صبوری کردین و هنوز همراهم هستین. لطف دارین، ممنون از محبت و انرژی خوبتون💙🤍♥
۴ ماه پیشبهاری
00ممنون نگار جون انشاالله پر قدرت تر از قبل ادامه بدی 🧡🌻
۴ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
قربونت عزیزم. ممنونم💙🤍🥰
۴ ماه پیش
نازنین مریم
00سلام نگار جان ،چقدر از حضور دوباره تون خوشحالم ،انشاالله همیشه موفق و تندرست ببینمتون ،رمان مثل همیشه عالی و بدون نقص ،این نشان دهنده تسلط کامل نویسنده روی نوشته هایش را میرساندموفق باشی عزیزم