مارپیچ به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت پنجاه و ششم
زمان ارسال : ۲۰۸ روز پیش
صورتش را با دستها پوشاند. پلکهایش روی هم فشرده میشد. طاها به آرامی دستش را گرفت.
- باشه... دیگه حرفی ازش نمیزنم. خوبه؟ خودم یه فکری میکنم... تو آروم باش.
افرا دستهایش را پایین آورد. چشمهایش پر از نفرت و وحشت بود. به طاها خیره بود و با صدایی خشدار گفت:
- از وقتی لیلی رو دیدم، انگار ورق زندگی برام برگشته. تا دیروز خودمو یه بدبخت و بدشانس میدونستم که از بد روزگار افتادم زی
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
مریم گلی
00دوشنبه پارت جدید نذاشتی نگار جان ،داستان به جاهای جالبی رسیده
۷ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
دخترم و البته خودم سرما خوردیم، یهکم کارام عقب افتاده و اوضاع بهم ریخته. یه مدت کوتاه بهم فرصت بدین جبران میکنم عزیزم❤
۷ ماه پیشبهاری
00چه پارت پدر دختری قشنگی بود 😍🧡🏵️
۷ ماه پیشمریم گلی
00وای چقدر داستان داره قشنگ پیش میره ،فقط یه سوال ،نایب به افرا***کرده ؟
۷ ماه پیش
مریم گلی
00تسلیت میگم نگار جون ،انشاالله غم آخرت باشه عزیزم ،خدا رحمت کنه برادر بزرگوارتونو ،ما رو هم در غمتون شریک بدونید