پارت پنجاه و ششم

زمان ارسال : ۲۰۸ روز پیش

صورتش را با دست‌ها پوشاند. پلک‌هایش روی هم فشرده می‌شد. طاها به آرامی دستش را گرفت.
- باشه... دیگه حرفی ازش نمی‌زنم. خوبه؟ خودم یه فکری می‌کنم... تو آروم باش.
افرا دست‌هایش را پایین آورد. چشم‌هایش پر از نفرت و وحشت بود. به طاها خیره بود و با صدایی خش‌دار گفت:
- از وقتی لیلی رو دیدم، انگار ورق زندگی برام برگشته. تا دیروز خودمو یه بدبخت و بدشانس می‌دونستم که از بد روزگار افتادم زی

79
37,666 تعداد بازدید
142 تعداد نظر
73 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • مریم گلی

    00

    تسلیت میگم نگار جون ،انشاالله غم آخرت باشه عزیزم ،خدا رحمت کنه برادر بزرگوارتونو ،ما رو هم در غمتون شریک بدونید

    ۷ ماه پیش
  • مریم گلی

    00

    دوشنبه پارت جدید نذاشتی نگار جان ،داستان به جاهای جالبی رسیده

    ۷ ماه پیش
  • صدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان

    دخترم و البته خودم سرما خوردیم، یه‌کم کارام عقب افتاده و اوضاع بهم ریخته. یه مدت کوتاه بهم فرصت بدین جبران میکنم عزیزم❤

    ۷ ماه پیش
  • بهاری

    00

    چه پارت پدر دختری قشنگی بود 😍🧡🏵️

    ۷ ماه پیش
  • مریم گلی

    00

    وای چقدر داستان داره قشنگ پیش میره ،فقط یه سوال ،نایب به افرا***کرده ؟

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید