پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و پنجم :
آیشن خندید و به شوخی گفت:
-از همهام کوچیکترم و عقلم کمتر.
گرشا با لحنی جدی و کلامی مهربان گفت:
-دانایی کوچیک و بزرگ نداره. ببین چیکار میتونی بکنی.
-مرسی! خبر میدم بهت.
-از حالتم بیخبرم نزار. هر وقت دیدی اوکی نیستی حتما زنگ بزن.
-باشه داداش جان.
-زنده باشی!
مکالمه که قطع شد نوک مبل نشست. بدنش سست شده بود. نمیتوانست کار کند! بدحالیاش هم مزید بر علت شده بود.
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۵۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
آمینا
00اصلا یاشار بدِعالم. گرشا که برادرت بود به او میگفتی ثمانه