سهمی از عشق به قلم راضیه نعمتی
پارت شصت
زمان ارسال : ۳۳۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
حورا تازه به خانه رسیده بود که سجاد را جلوی در دید. متعجب پرسید:
ـ سجاد! تو اینجا چی کار میکنی؟
سجاد با نگرانی گفت:
ـ اومدم بابا رو ببینم.
حورا با تعجب بیشتری گفت:
ـ بابات اومده بود مدرسهی تو!
سجاد با صدایی گرفته جواب داد:
ـ آره ولی من و مادرم ناراحتش کردیم. وقتی با ماشین مادرم میرفتیم از آینهی ماشین دیدمش که دستش رو قلبش بود.
ترس بر دل حورا چنگ
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
راضیه نعمتی | نویسنده رمان
سجاد بین پدر و مادرش گیر افتاده. دلش میخواد برگرده پیش باباش اما اگه مهشید بذاره!... ممنون از نظرت عزیزم ❤💚😘
۷ ماه پیشمریم گلی
00چقدر دلم برای بچه هایی مثل سجاد میسوزه که باید خودشونو فدای زندگی های بی سرانجام پدر ومادرشون بکنند،ممنون نویسنده جان
۱۱ ماه پیشراضیه نعمتی | نویسنده رمان
بله. سجاد واقعا تو این داستان فدایی پدر و مادرش شده بود. ممنونم از ارسال نظرتون در مورد این پارت 🙏❤
۱۱ ماه پیش
Zarnaz
۲۰ ساله 10آخی دلم برای سجاد سوخت چقدر بافهم و شعوره عزیزم خیلی گناه داره😥❤️عالی مرسی راضیه جونم 💋💋