پارت بیست و چهارم :

فصل 17
پرهام داخل پارچه فروشی ایستاده و مشغول جابجایی قواره‌‌های پارچه بود. تلفن زنگ خورد و گوشی را جواب داد:
ـ بله؟
صدای دخترانه و آشنایی شنید:
ـ سلام پرهام.
برق از سر پرهام پرید. در میان دخترانی که قبل از ازدواج با آن‌‌ها رابطه داشت، نسیم تنها کسی بود که با وجود شنیدن خبر ازدواجش با او تماس گرفته بود. نسیم که سکوت او را دید، گفت:
ـ مبارکه آقا داماد. شنیدم سر به راه

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۲۰ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نسترن

    00

    رمانتو تا اینجا دوست داشتم🧡

    ۱ سال پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ❤🌺

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.