مجموعه داستان ما همه مرده ایم به قلم محدثه کمالی
پارت چهل و نهم :
بغض به گلویش چنگ زد و صدایش در گلو شکست. چشمهایش پر از اشک شد اما قبل از ان که به روی گونهاش بنشیند، سرباز دیوانهوار به بازویش چنگ زد.
درد همه وجودش را به آغوش کشیده بود و اهمیتی نداشت. او از آنچه در بیرون آن کوچه انتظارش را میکشید، هراس ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
امید
00بسیار زیبا نوشتی نوشته ای که درد جامه ماست عالی بود