بێ بەڵێن ( عهدشکن ) به قلم سونیا منصوری
پارت دوازده :
دیلان با گونه های سرخ از هیجان خندید و خم شد سرش را درون بالش روی تختش پنهان کرد.
هیچ وقت فکر نمی کرد آشنایی اش با یزدان او را به این قسمت از زندگی برساند. در برنامهاش بود تا آخر عمر مجرد بماند اما حالا عجله داشت زودتر به یزدان و زندگ ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
پرنیان
00عالیه با تشکر از نویسنده فقط اگر یزدان می تونست حرف بزنه خیلی خیلی خوب می شد