تاربام، گذرگاه سکون به قلم مریم دولتیاری
پارت چهارده :
هر سه نفر سلام کردند و نشستند و من همانطور مات و مبهوت سر جایم ماندم. الان دقیقاً در این میان نقشم چه بود؟
جلو رفتم و بی توجه به نگاههای کنجکاو سرگرد، روی صندلی کنار کمند و رو به روی عمو رسول نشستم.
کمند اجازه نداد سرگرد حرفی بزند و فوراً گفت:
- جناب سرگرد به من گفتنرمان تمام شده است و به درخواست نویسنده به علت چاپ، امکان مطالعه آن وجود ندارد
اسرا
00نواشهروجودداره شهرهای استان مرکزی زدم چنین شهری نیست