زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت دویست و سی و سوم
زمان ارسال : ۲۲۱ روز پیش
- فهمیدم.
در اتاق بازجویی را نشانش داد.
- منم بیام؟
لوویس قلنج گردنش را شکست و گفت: بیا، شاید یه جایی فقط تو تونستی متقاعدش کنی.
لاریسا باشهای گفت و همراهش وارد اتاق شد.
ایوان منتظرشان نشسته بود.
خودش میدانست خیلی زود با وجود لوویس همه چیز مشخص میشد.
با باز شدن در، سرش به سمت در چرخید.
لوویس با دیدنش خنثی نگاهش کرد و ایوان پر از تنفر!
او همیشه قصد داشت ا
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.