بلاک کد به قلم حدیث افشارمهر
پارت سیزده
زمان ارسال : ۴۸۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
دیار اشاره ای به من انداخت و گفت:
-ببریدش.
پرستار سریع به سمتم آمد زیر بازویم را گرفت و گفت:
-بریم.
با همراهی او به سلول زندانی خودم برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم و به این فکر کردم که چه قدر دلم برای پویان تنگ شده و به همان اندازه از او بی زارم.
این حق را به او نمی دادم که به راحتی از من بگذرد، ازدواج یعنی عهدی ابدی، نه گذراندن اوقاتی خوش!
در ناخوشی و بیماری باید