بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» به قلم مبینا حاج سعید
پارت صد و پنجاه و سوم :
روی صندلی فلزی و نم زده نشستم و به باغ خشکیده اما خیره کنندهی زیر پایمان زل زدم. شهر از آن بالا همچون الماسی در شب چشمک میزد و با آن که هوا سرد بود، میتوانستم گرمایی که در راه است را حس کنم. پاکت خالی قهوه را میان دستانم مچاله کردم و خطاب به ترور ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
farima
00یعنی چی که پدربزرگشه؟