بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» به قلم مبینا حاج سعید
پارت صد و پنجاه :
توماس با لبخندی که میگفت «آره، تو راست میگی!» سری تکان داد و به دیوارهای بلند و شاخ و برگ یخ زدهی درختان زل زد. ساتی منتظر ماند و با فشردن دستهایش به یکدیگر، نگاه دلتنگش را به رو به رو دوخت. هرچند واقعا نمیخواست باور کند که عاشق ترور شده است! هرچ ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما