دشمن بی نقص به قلم فاطمه سیاوشی
پارت شصت و هشتم
زمان ارسال : ۳۳۵ روز پیش
خسته بودم .....خسته شدم از چشم انتظاری ...
دست گلم روی تخت بود...
مانی کنارم میاد و میگه :برو خونه استراحت کن ....
_نه تا وقتی بهوش نیاد تکون نمیخورم از اینجا ....
۶ روز متوالی گذشته بود ....خاله بستری شده بود ....از یه طرف به مادر ستوده سر میزدم از یه طرف به خود ستوده ...
دلماین رمان به اتمام رسیده است و به درخواست نویسنده به علت (چاپ یا ویرایش) تا اطلاع ثانوی امکان مطالعه آن وجود ندارد
صدف
20خدا لعنتت کنه فرهاد،اخه چه مرگشه این مرد🥺