پارت شصت و هشتم

زمان ارسال : ۳۳۵ روز پیش

خسته بودم .....خسته شدم از چشم انتظاری ...
دست گلم روی تخت بود...
مانی کنارم میاد و میگه :برو خونه استراحت کن ....
_نه تا وقتی بهوش نیاد تکون نمیخورم از اینجا ....
۶ روز متوالی گذشته بود ....خاله بستری شده بود ....از یه طرف به مادر ستوده سر میزدم از یه طرف به خود ستوده ...
دلم

این رمان به اتمام رسیده است و به درخواست نویسنده به علت (چاپ یا ویرایش) تا اطلاع ثانوی امکان مطالعه آن وجود ندارد

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید