پارت یازده

زمان ارسال : ۱۳۱۱ روز پیش

طبق قرار، ساعت پنج عصر جلوی شهربازی بودند. نسیم با دیدن پریدخت و مهدخت، با ذوق گفت:
- عه مهدختم اومده، چه خوب!
همراه نوید جلو رفتند و احوالپرسی کردند. اولین دیدار بود بین مهران و نسیم، مهدخت و نوید! مهدخت لباس‌هایی ساده به تن داشت و دور از هر شور و شوقی بود. لبخندش بی‌جان
1393
277,445 تعداد بازدید
842 تعداد نظر
97 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • رمان خون

    20

    وای کاش کمکش کنه اگه رفت ب اون پنجاه ساله یه زشته ایکبیزی میزنم تو سر همه شخصیتا😑

    ۴ سال پیش
  • حاتم

    40

    بچه ها من میگم کمکش میکنه ها

    ۴ سال پیش
  • نیایش

    10

    اخ جوووون ایشالله***بتونه کمک کنه 😁😁

    ۴ سال پیش
  • تی تی

    90

    واووو داره خیلی جالب میشه من زندگی نسیم و مهدخت رو بیشتر دوست دارم تا عسل و پریدخت رو

    ۴ سال پیش
  • Zarnaz

    ۱۷ ساله 40

    عالییییی ممنونننن😍😘💜

    ۴ سال پیش
  • هستی

    131

    کاش مهدخت با نوید ازدواج کنه🙂❤️

    ۴ سال پیش
  • ^_^

    170

    خداکنه دکترحاتمی به مهدخت کمک کنه فرار کنه

    ۴ سال پیش
  • عسل

    ۱۵ ساله 160

    من یه داداش مثه نوید ماخام😭

    ۴ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید