طعم تلخ زندگی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت یازده
زمان ارسال : ۱۳۶۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
طبق قرار، ساعت پنج عصر جلوی شهربازی بودند. نسیم با دیدن پریدخت و مهدخت، با ذوق گفت:
- عه مهدختم اومده، چه خوب!
همراه نوید جلو رفتند و احوالپرسی کردند. اولین دیدار بود بین مهران و نسیم، مهدخت و نوید! مهدخت لباسهایی ساده به تن داشت و دور از هر شور و شوقی بود. لبخندش بیجان
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
حاتم
40بچه ها من میگم کمکش میکنه ها
۴ سال پیشنیایش
10اخ جوووون ایشالله***بتونه کمک کنه 😁😁
۴ سال پیشتی تی
90واووو داره خیلی جالب میشه من زندگی نسیم و مهدخت رو بیشتر دوست دارم تا عسل و پریدخت رو
۴ سال پیشZarnaz
۱۷ ساله 40عالییییی ممنونننن😍😘💜
۴ سال پیشهستی
131کاش مهدخت با نوید ازدواج کنه🙂❤️
۴ سال پیش^_^
170خداکنه دکترحاتمی به مهدخت کمک کنه فرار کنه
۴ سال پیشعسل
۱۵ ساله 160من یه داداش مثه نوید ماخام😭
۴ سال پیش
رمان خون
20وای کاش کمکش کنه اگه رفت ب اون پنجاه ساله یه زشته ایکبیزی میزنم تو سر همه شخصیتا😑