زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و نود و چهارم
زمان ارسال : ۳۹۸ روز پیش
رز به سمت سیستم رفت، استفان به دنبالش راه افتاد و پشت صندلیاش ایستاد.
کارهایی که لازم بود را انجام داد.
مارگارت هنوز هم داشت توضیح میداد.
- احتمالا پسرش میدونه لاریسا کجا رفته یا اینکه راننده تاکسی چه شکلی بوده.
استفان که نگاهش را به مارگارت دوخته بود، با صدای متعجب رز به سمتش برگشت.
***
لاریسا نگاه پر از تنفرش را به ایوان دوخت.
- من و پیدا میکنن،
ریحان
00عاشق شخصیت ایوان شدم کاش واقعی بود