گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت هشتاد و چهارم
زمان ارسال : ۴۰۲ روز پیش
سوگند یکهای خورد و چشمهایش درشت شد. روی تخت نشست و بهتزده پرسید:
- چی گفتی؟!
مهدی پلک بر هم فشرد. سربه زیر با تأنی جواب داد:
- از روزی که کتایون رو دفن کردیم، سارا نه یه قطره اشک ریخته، نه یه کلمه حرف زده!
نگاهش را سمت سوگند چرخاند و ادامه داد:
- این خیلی بده سوگند! هرچه اون بغض کهنهتر بشه و سکوتش طولانیتر، خطرناکتره! شاید دیدنِ یزدان، بهونهای بشه تا خودشو خالی ک
تابان
20سلام نگار جون سال نو مبارک.. .امشب پارت نداریم؟