زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و نود و سوم
زمان ارسال : ۴۱۸ روز پیش
طول کشید تا به خودش بیاید.
- یعنی چی؟ مگه اونا، مگه نمرده بودن؟
ایوان بدون آن که نگاهش را از خیابان بگیرد گفت: نه! وقتی که گفتی نمیدونم خانوادهم زندن یا نه، من اون پرورشگاه رو پیدا کردم و تحقیق کردم... پدر و مادر خیلی از اون بچهها زندهن و با پولی که پدر و مادرشون برای نگهداری ازشون میدن، توی پرورشگاه موندن.
باور اینها برای آنابت سخت بود.
چرا باید پدر و مادرش با وجود
Dayana
80خوشم میاد که هرچقدرم سرنخ پیدا کنن بازم نمیتونن بفهمن کار ایوانه😂وقتی ایوان جلو دماغشونه و داره راست راست واسه خودش میچرخه ولی اونا نمیفهمن دیگه چه انتظاری میشه ازشون داشت 😂