پارت شصت و یکم

زمان ارسال : ۴۶۴ روز پیش

از عمارت سلطان بیرون آمد. غم مثل غده‌ی سرطانی رو به رشد در سینه‌اش حجیم و حجیم‌تر می‌شد؛ انگار می‌خواست قلبش را بترکاند، سینه‌اش را بِدَراند و بیرون بزند. سرش را بالا گرفت. آسمان کبود و گرفته بود. قطره‌های گرم اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش راه گرفت. خاطرات ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید