پارت صد و هشتاد و سوم

زمان ارسال : ۴۷۱ روز پیش

لاریسا از خودش متنفر بود.
این ضعف تمامش از‌ ونسا سرچشمه می‌گرفت.
یا از مرگ می‌ترسید...
با آن همه ادعایش باز هم سخت بود.
او شجاع نبود، وانمود می‌کرد که شجاع است.
تلاش می‌کرد شجاع باشد آن هم به‌خاطر دخترش!
- تو چرا سعی داری خودت و قوی نشون بدی؟
ایوان مکثی کرد.
- من قوی ام... نیازی به نمایش ندارم.
لاریسا پوزخندی زد.
- نیستی!... تو در برابر خیلی‌ها هیچ قدرتی ن

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید