زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و هفتاد و یکم
زمان ارسال : ۴۸۴ روز پیش
لاریسا پشت میزش نشست...
منتظر بود استفان برگردد.
او نمیتوانست چنین کاری با لاریسا بکند.
لاریسا توی ذهنش داشت نقشه میکشید...
چطور باید ایوان را توی دام میانداخت؟
توی همین فکرها بود که استفان برگشت.
کاغذی توی دستش بود.
نزدیک لاریسا آمد و کاغذ را روبه رویش گرفت و نگاه لاریسا روی سر تیتر آن نشست.
پوزخندی زد...
مرخصی!
اگر کمیسر زنده بود هیچ وقت در چنین م
فاطی
10اخییی خدا بیامرزدت لاریسا بچه خوبی بودی 😔😂💔