زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و شصت و هشتم
زمان ارسال : ۴۹۴ روز پیش
قطع کرد و سری برای خودش از تاسف تکان داد.
هیچوقت دلش نمیخواست توی این موقعیت قرار بگیرد.
آنابت خودش را سرزنش کرد.
نباید مزاحمش میشد!
همزمان که کیفش را بر میداشت غر میزد.
- هیچوقت فکر نمیکنی، این مغزت و به کار نمیندازی!
از اتاقش بیرون رفت...
آب پرتقالش را سرسرکی سرکشید و از خانه بیرون زد.
لاریسا هنوز هم توی فکر بود.
نمیدانست چطور به آنابت گوشزد ک
سارا
10ممنون به خاطر اینکه بعد از اون همه بد قولی بلاخره روی قولت موندی!🤍