گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهل و هشتم
زمان ارسال : ۴۸۷ روز پیش
سعید نفسش را بیرون داد و گفت:
- ترسوندیم دختر... گفتم حالا چی شده! خب دیده باشه.
شیدا ابرو در هم کشید و تشر زد:
- خب دیده باشه؟! سعید میفهمی کدوم قرصارو میگم؟ اصلا بابامم نفهمه، آبروم به اندازهی کافی جلوی ریما رفت که هنوز هیچی نشده قرص الدی تو کیفم دید!
- آره میفهمم؛ از نظر منم هیچ آبروریزی نیست. مگه قرن بوق و قرقرهاس که پنبه و آتیش رو کنار هم میذاشتن، بعدم میگفتن تا
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.