شیرشاه - VIP به قلم مرجان فریدی
پارت هشتاد و نهم
زمان ارسال : ۵۵۸ روز پیش
من اما حیران بودم.
موجود کوچک را به آغوشم سپرده بود.
لوبیا سحر آمیز آرام خوابیده بود.
پوستش نازک و سفید بود، موهای زاغ و سیاهش از زیر کلاه لیمویی رنگ و زنبوری اش بیرون زده و متضاد سفیدی پوستش به چشم می آمدند.
کلاه نوزادی ام حتی برایش بزرگ بود تا که تا نزدیکی چشمانش میرسید.
قلبم بی قرار میزد،نفس هایم گره شده و با دیده تارم و بغضی که به جان گلویم افتاده بود خیره نگاهش میکرد
حسنا
۱۸ ساله 10سلام ببخشید میشه بگید امکان داره بعد اتمامش رمان رو دوباره بخونم من عضو ... هستم...