پارت هشتاد و نهم

زمان ارسال : ۵۵۸ روز پیش

من اما حیران بودم.
موجود کوچک را به آغوشم سپرده بود.
لوبیا سحر آمیز آرام خوابیده بود.
پوستش نازک و سفید بود، موهای زاغ و سیاهش از زیر کلاه لیمویی رنگ و زنبوری اش بیرون زده و متضاد سفیدی پوستش به چشم می آمدند.
کلاه نوزادی ام حتی برایش بزرگ بود تا که تا نزدیکی چشمانش میرسید.
قلبم بی قرار میزد،نفس هایم گره شده و با دیده تارم و بغضی که به جان گلویم افتاده بود خیره نگاهش میکرد

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید