شیرشاه - VIP به قلم مرجان فریدی
پارت هشتاد و هشتم
زمان ارسال : ۵۵۶ روز پیش
فقط اجازه به یک همراه میدادند،و قطعا من آن همراه بودم.
پرنیا را فرستادم تا ساک لوبیا را بیاورد.
خودم در راهروی سرد و غریب بخش زنان و زایمان نشسته و به همراهانی که مانند من در بخش انتظار به سر میبردند خیره بودم.
عده ای ساک بچه با خود آورده و با استرس منتظر به دنیا آمدن عزیزشان بودند.
من هم منتظر بودم.
هر از گاهی صدای محو جیغی در راهرو سکوت را از میان برده و ترس را به دل
رمان فوق در دست چاپ است و دیگر امکان عضویت در آن وجود ندارد
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
پیشی ملوسه:>
50هرلحظه که فک میکنم شخصیتا چه دردایی کشیدن منم دردم میگیره:(اینکه رها چقد درد کشید آیسو چقد درد کشید:(سخته!
۲ سال پیش✌️
70کاش تموم اونایی که آرزوشو دارن هم این درد شیرینو بچشن مخصوصا اونجا که بعد اون همه درد یه ابریشم کوچولو میزارن تو بغلشون🥺
۲ سال پیش✌️
60اینکه سر هر پارت بغضم گرفت عادیههه🥺🥺
۲ سال پیشمرسل
60خوبه که بچه رو دید!
۲ سال پیشEsra
70ابریشم کوچولوی رها دنیا اومدددددد😍 رها مامان خوبی میشد... دست خوب آدمی سپرد ابریشم کوچولوش رو...
۲ سال پیشSaniya
110بیچاره رها... بیچاره پرند... بیچاره ایسو... و مرجان تو چه دردی ذهنت رو تسخیر کرده که اینجوری رمانت غمگینم...؟
۲ سال پیشنرگس
۱۴ ساله 60خوشخالم که رها قبل مرگش بچشو دید💔
۲ سال پیشBaran
40وایی پرند کوچولو😍 چقدر دلم برای رها میسوزه 🥲
۲ سال پیش
.
10وقت پارته...