پارت بیست و یکم

زمان ارسال : ۵۶۷ روز پیش

یزدان با دستپاچگی جواب داد:
- ئه نه بابا... عاشق کی؟ چی؟ هیچی نیست همین‌جوری بی‌حوصله‌ام یه چیزی نوشتم واسه خودم.
چشم‌های گرد شده‌اش به پدرش بود که روزنامه را برداشت و زیر لب، شعر را زمزمه کرد. با همان لبخند نقش بسته بر لبانش گفت:
- حالا چرا ترک کنی؟ سودا خانوم رو می‌گم!
یزدان لب به دندان گرفت و نگاهش را از پدر دزدید. شاید وقتش بود حرف بزنند. شاید او می‌توانست کمکش کند. با ا

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید