گرداب سرنوشت به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت هفتم
زمان ارسال : ۷۹۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
ریما روی صندلی توی آلاچیق نشسته بود و چشم به آسمان پرستارهی شب داشت. صدای قدمهایی توجهاش را جلب کرد و نگاهش را چرخاند. فرهاد قدمزنان نزدیک میشد و ریما لبخند زد.
- خوبی؟
فرهاد این را پرسید و ریما لبخندش عمیقتر شد.
- الان آره، خوبم. تو خونه بوی غذا میومد حالم بهم میخورد. اومدم اینجا حالم بهتر بشه.
فرهاد مقابلش نشست و گفت:
- کار خوبی کردی. چیزی اگه میل داری بگو و