توپاز آبی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت پنجاه :
سوده سر به دیوار مطبخ تکیه داده و رفتن مادرش را نگاه میکرد. دلش ولولهای بپا بود و افکار آشفته از هر سمت به ذهنش هجوم میآورد. شاپور مردی که نگاه خشن و جدی داشت، با دو فرزند و زنی که میدانست دیوانهوار دوستش دارد. آفتاب بیابان صورتش را سبزه و تیره کرده بود و نگاهش را عبوستر. قربان صدقهی خیزران و بچهها نمیرفت، اما عشق و دوست داشتن در رفتارهایش خوب پیدا بود. در آن ظاهر عبوس و مغرو
مطالعهی این پارت کمتر از ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۱۳۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
فافا
30اسد زندگی بدی هم نداشته زن و بچه حالا هم نوه هاش دورش هستند تنها نیست اما مارال تنها گوشه خانه سالمندان ،معلوم نیست جوانیش چیشده چون گفت همش تو حسرت اه کشیده
۳ سال پیشفافا
33این سالها اسد کجا بود وقتی سر گرم زندگی جدیدش بود به مارال فکر میکرد!
۳ سال پیش//
51من که ایرادی به اسد نمیگیرم اون بیچاره تلاششو کرد، نیت اشم خالص بود واضحا بقیه سد راه شدن. مشخصه به جیران ام فک میکرده. من نمیدونم چیشده بوده ولی قرار نیست ادم سر یه تصمیم بی سرانجام عمرشو بسوزونه که
۳ سال پیشحتما دلیل داشته
10این پارت خیلی خوب بود اسد واقعا حقش نیست اینقدر سختی بکشه از جوونیش که چیزی ندید لاعقل آرزو به دل نمیره
۳ سال پیشنفسم
30بیچاره بابا اسد دلم براش سوخت ..عاشقی اونم بش نرسی..تاابد دلت رامیسوزونه😔
۳ سال پیشدخترای من
90ای جان اسد دلش یار دوران جوونیشو میخواد خوب کاشکی مارال باهاش حرف بزنه😢
۳ سال پیش
پریا
00ادم دلش میخواد گریه کنه خیلی کلمات اتشینی هستن یعنی از ته دلن