شیرشاه - VIP به قلم مرجان فریدی
پارت یازده
زمان ارسال : ۸۷۵ روز پیش
نفس نفس عمیقی کشیدم.
درحالی که از خیابان رد میشدم زمزمه کردم.
_کاش میشد باور کرد!
به سمت ماشین حنا میرفتم ،خودش دنده عقب گرفت و به سمتم آمد.
فوری سوار شدم.
با استرس نگاهم کرد.
_چیشد!؟
شاخه گل را روی پایش انداختم.
_بدون خز بازی و تصادف و این داستا دیدم!
فکر کرد گل فروشم.رانندش ازم گل خرید.
اون من و میدید.ولی من ندیدمش.
گیج نگاهم میکرد.
_گل از کجا!؟
چنگی ب
رمان فوق در دست چاپ است و دیگر امکان عضویت در آن وجود ندارد
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.