پارت صد و سیزده

زمان ارسال : ۸۸۳ روز پیش

دستی به پالتویم کشیدم و با لبخندی کج به طرف در رفتم.
در زدم و سرباز آن را باز کرد...
احساس غرور می‌کردم و برای آن سه احمق متاسف بودم! چند ماه بود زور می‌زدند تا دستگیرم کنند و من بودم که به راحتی کنارشان نشستم، حرف زدم و داشتم می‌رفتم.
هنگام خروج نیم نگاه دیگه‌ای سمتشان انداختم و خارج شدم.
تمام مدت آن لبخند روی لبم بود.
کم پیش می‌آمد لبخندم بزنم و حس می‌کردم این لبخند م

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید