زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و ده
زمان ارسال : ۸۷۹ روز پیش
وارد سالن که شدم و چند قدمی جلو رفتم، لاریسا و استفان را انتهای سالن در حالی که با قدمهای بلند به سمتم میآمدند دیدم.
قرار نبود خودم را احمق جلوه دهم.
این شخصیتم پابرجا میماند...
ایستادم تا آنها به من برسند، مستقیم و با اخم نگاهم میکردند.
نگرانی در چهره هر دویشان موج میزد و من را راضی میکرد که اینگونه به همشان ریخته بودم.
بالاخره رسیدند...
مقابلم ایستادند
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
ثَمین
۱۷ ساله 10آقا این لاریسا با گذشته ایوان یه ارتباطی داره