ترس از ارتفاع به قلم مبینا حاج سعید
پارت بیست :
دستم روی دستگیرهی در خشک شد و نگاهم روی عمو ثابت موند. با خونسردی از جاش بلند شد و در همون حال که به من نزدیک میشد، گفت:
- مادرت حالش خیلی بد بود. اگه بهش نمیگفتم اینجایی دور از جونش یه بلایی سرش میاومد. چرا بیفکری کردی دختر؟ اینه رسمش؟ ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
رونیا
۱۴ ساله 60رمان خوبیه