بی محابا به قلم فاطمه عبدالله زاده
پارت سی و پنجم :
پوفی کشیدم و دستم و به علامت سکوت بالا بردم.
- بسه نمیخوام بیشتر از این بدونم.
دیگه حرفی نزد و همچنان با حالتی مجسمهوار ایستاد.
نفسم و آه مانند به بیرون فوت کردم و به سمت پنجره رفتم، دستم و روی پردهٔ خاکستریش کشیدم و کنارش زدم ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
FaFa
۱۶ ساله 151واییی دوباره میخاد برع نجاتش بده ، خب بزار درد بکشه اونی ک این همه بهت زجر داده...😣😒😠