زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت هفتاد و دوم
زمان ارسال : ۹۲۳ روز پیش
چشمهای به خون نشستهام را به دوربین دوختم.
دستم را عقب بردم و از روی میز شی را لمس کردم...
در آن لحظه برایم مهم نبود که چیست و چه ارزشی دارد و فقط یک لحظه طی فرمان خشمم، آن را برداشتم و تند به سمت دوربین پرتاب کردم.
صدای شکسته شدن دوربین در اتاق پیچید و توجه همه را به سمتمان جلب کرد.
نمیدانم استفان چه در چهرهام دید که تند به سمتم آمد و تلفن را هر طور که بود از دستهایم که مشت
---
140ای بابا مگه نمی دونن زرنیخ فقط ادم بدا رو میکشه چرا جدی میگیرن به بچه چبکار داره