بی محابا به قلم فاطمه عبدالله زاده
پارت بیست و ششم :
لبخندم و وسعت بخشیدم و خیره به چشمهای دریائیش گفتم: خیلی متأسفم... ولی لازمه تو رو بفرستم پیش رهایی که برادرهات کشتن.
انگشتم و روی ماشه فشار دادم و لبخندم و تا جایی کشیدم که جلوی چشمهام سیاهی رفت.
تلو تلو خوران به سمتش رفتم و کاغذ و ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
ᎪՏᎪᏞ
90کاش مها رو نمیکشت دلم براش سوختت