بی محابا به قلم فاطمه عبدالله زاده
پارت بیست و پنجم :
دستهام و مشت کردم و سعی کردم با تصور این جمله که من تو روی مرگ میخندم، بر ترسم غلبه کنم.
- آره میفهمم، تو یه روانی بیاحساسی و من یه احمق ضعیف که یه هیولا رو نجات داد.
نگاهش برای چند لحظه توی چشمهام تلاقی پیدا کرد و احساس کردم برق ن ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
Setayesh
100حس خیلی بدیه وقتی بفهمی کسی که جونش رو نجات دادی قراره قاتلت بشه!!