افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت پنجاه و یکم :
از آبتین خواستم توقف کند:- صبر کن... بایست.
-برای چه؟ کارت را انجام دادی و حالا باید از این میدان خارج شویم ممکن است کشته شوی.
- گفتم که بایست.
آبتین اسب را نگه داشت و من پایین پریدم. جوابی برای چرایش نداشتم. فقط نمیخواستم ا ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
هستی
۰۰ ساله 30واااااای یعنی واقعا نمیدونم چی بگم بسی هیجان داشتن بانو سعیده😇🤠