آکرولیزیانا به قلم فاطمه عبدالله زاده
پارت سوم :
مهرانا دستهاش رو از روی زانوهاش برداشت و صاف ایستاد.
دست لرزونش رو به سمتم گرفت و در حالی که نفس نفس میکشید، زیرلب گفت: خدا لعنتت کن... کنه! نذاشتی ماسکم رو بزنم... اگه یکی بشناستم چی؟!
- الان باید نگران چیزهای مهمتری باشی!
اخمه ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
روژا
00عالی