افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت بیست و هفتم :
آب از روی شنل کوتاهش میچکید. تیر وکمانش را به گردن آویزان کرده بود و شکار خرگوشی در دست داشت. برخلاف من که لبخند بر لبم بود او اخم به چهره داشت و از دیدنم اصلا خوشحال نشده بود. از تپه پایین آمد و با دندانهای قفل شده از عصبانیت گفت:- در اینجا چه م ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
هستی
۰۰ ساله 20اخیییییی):هوم بدبخ😖 چ با طعنه و گلایه با درمنه حرف زد😕چرا ابتین گفت تو طعمه خوبی هستی فک کنم اون و هم تسخیر کردن چون تو پارت قبل تری خواهرش خرما برد براش اما نگرفته بودش 🤐خلاصش ک عالیییی بود😍✍️💙