افسانهای از چمروش (چَمروش) به قلم سعیده نعیمی
پارت بیست و ششم :
دستم از روی سر اسب سُر خورد و چشمانم بین مادر و پدر به گردش درآمد. ناباور از آنچه شنیده بودم، با دهان باز گفتم:- چه گفتی؟
پدر افسار اسبِ جدید و اسب خودش را به یوکو داد و ناراضی به طرف حیاط شرقی رفت. مادر اهمیتی به رفتار او نداد و با شوق ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
هستی
۰۰ ساله 10هوم🤩🙌و چرا زادان اینقدر خشنه و فک کنم زادان از افره خوشش اونده🤩😂